🍃[P15) [The life)
زندگییکبومنقاشیاستکدرآنخبریاز پاککننیست!
*ساعت ۲:۱۲ دقیقه
[ویو یونجی]
با صدایی بلند و ناهنجار از ارامشی ک غرقش شده بودم جدا شدم،
نفس نفس زنان از جا بلند شدم و سرگردون ب اطرافم نگاه کردم.
+م..مامان؟؟ بابا ش..شما کجایید؟؟! (صدای بلند)
لعنت بهش!
هی یونجی همش خواب بود شرایط خیلی قراره بدتر بشه!
ب سمت پنجره پا تند کردم.
+عااا ا..اینجا چ خبره!
یکی از واحدای ساختمون روبرو اتیش گرفته بود و این اتیش در حال سرایت ب نقاط دیگ ای از ساختمون بود.
تاریکی شب و روشنایی اتیش در تقابل بودن و از طرفی هم توجه زامبیای زیادی ب این اتیش جلب شده بود.
+چ..چی دارم میبینم؟! ینی همه اینا ی خواب بود! ن..نه ا..امکان ندارهه!! هقق هقق (گریه و داد)
و دوباره اشک
تبدیل شده بودم ب ی بچه ی لوس ک با کوچکترین اتفاقات گریه میکنه.
شاید...
شاید جهنم واقعی همینه؟!
شاید مرگ بهترین گزینه باشه؟!
***
*ساعت ۶:۰۵ دقیقه
سکوت حکم فرما بود.
شاید زمان ایستاده؟!
هنگ و بی هدف گوشه از پذیرایی نشسته بودم و ب نقطه ای خیره شده بودم.
خبری از بوی دود و نور اتیش نیست...
ینی اتیش خاموش شده؟
با چشمای مملو از اشک از جا بلند شدم و خودم رو ب مبل رسوندم.
و دوباره ظبط...
این چندمین فیلمیه ک دارم ظبط میکنم؟
+س..سلام من کیم ی..یونجی هستم.
راستش ن..نمیدونم ک زن..زنده هستم یا ن...
ساعت دقیق ۶:۰۹ دقیقس و من هنوز دارم نفس میکشم اما... واقعا زندم؟
ن یونجی نباید بغض کنی دختر!
+م..من تشنم، خستم، بغض داره خفم میکنه ول بازم محکومم ب ادامه دادن!
محکومم؟
+هوفف بیخیالش خیلی مسخرس!
م..مامان؟ صدامو میشنوی؟
مرسی ک دیشب ب دیدنم اومدی، بغلم کردی، باهام حرف زدی... و لطفا از طرف من از بابا و بابابزرگ معذرت خواهی کن!
بابا بزرگ ببخشید ک مواظبت نبودم من باید ادم بهتری میبودم اما...
کم کم قطرات گرم اشک صورتم رو نوازش کردن؛
+بابا... معذرت میخوام ک اینبارم نتونستم بغلت کنم، زود میام پیشت و ی دل سیر بغلت میکنم باشه؟
اشکام رو پاک کردم و لب زدم.
+م..من واقعا متاسفم، اما... من اونقد قوی نیستم!
شاید... این بهترین تصمیمه!
ظبط رو تموم کردم و از جا بلند شدم.
+دیگ نه!
ب سمت پنجره ی نیم باز جلوم قدم برداشتم.
جملاتی ک قبلا ب زبون اورده بودم تو ذهنم تکرار میشدن...
"دسته ی سوم ادمایین ک مثل من قایم شدن، نیمی از اونا در نهایت ناامید میشدن و تسلیم سرنوشت میشدن،
و نیمی دیگ کمک میخواستن و سعی میکردن با شرایط کنار بیان!
امید وارم جزء دسته ی دوم باشم..."
اما نه! من مث اونا نبودم:)
با بیرون رفتن از در پنجره و وایسادن رو سکو فلزی ای ک ی زمانی روش گلدونای مامانبزرگو میذاشتم
ترس عجیبی بهم چیره شد، فاصله ی من تا زمین خیلی زیاد بود و قطعا میمردم!
اما بعدش چی..؟ خوراک زامبیای گشنه میشم؛
+اوک یونجی دیگ کافیه!
نفس عمیقی کشیدم،
قدم اول...
قدم دوم...
و قدم سو...
^هی کسی اونجاس؟؟ خواهش میکنم درو باز کنن (داد)
خواستم قدم سوم رو بردارم ک در خونه بشدت کوبیده شد. دوباره؟!
خسته شدم ازین وضع چرا دست از سرم بر نمیدارن؟
کل قدرتمو تو صدام ریختم و با بغض فریاد زدم...
+هی لعنتیی گمشو دست از سرم بردار عوضیی (داد)
با فریادم توجه زامبیای زیادی ب بالا جلب شد، اما... مگ مهمه؟
^ببین دختر من واقعا اونطوری ک فک میکنی نیستم هنوز اونقد عوضی نشدم ک بخوام بخاطر خودم زندگی ی ادمو ازش بگیرمم درو باز کن همچیو توضیح میدمم (داد)
چ پررو!
+فقط ازینجا برو ازتون متنفرممم! (داد)
^اونا دارن میااان لطفاا!!
بهش اهمیتی ندادم و خواستم ب جلو قدم بردارم ک..
^هی گوش کن من با خودم آب دارم میتونیم باهم تقسیمش کنیم ها؟ نظرت چیه اصن همش برای تو!! (داد)
و همین کافی بود ک بدون ذره ای فکر و با سرعت بخوام برم و درو باز کنم
اما تا خواستم حرکتی بزنم تعادلم رو از دست دادم و...
ینی زندگی من اینطوری تموم میشه؟!
اره دیگ خلاصه ک اینطوری🗿🤝🏻
لایک؟:>🍃
*ساعت ۲:۱۲ دقیقه
[ویو یونجی]
با صدایی بلند و ناهنجار از ارامشی ک غرقش شده بودم جدا شدم،
نفس نفس زنان از جا بلند شدم و سرگردون ب اطرافم نگاه کردم.
+م..مامان؟؟ بابا ش..شما کجایید؟؟! (صدای بلند)
لعنت بهش!
هی یونجی همش خواب بود شرایط خیلی قراره بدتر بشه!
ب سمت پنجره پا تند کردم.
+عااا ا..اینجا چ خبره!
یکی از واحدای ساختمون روبرو اتیش گرفته بود و این اتیش در حال سرایت ب نقاط دیگ ای از ساختمون بود.
تاریکی شب و روشنایی اتیش در تقابل بودن و از طرفی هم توجه زامبیای زیادی ب این اتیش جلب شده بود.
+چ..چی دارم میبینم؟! ینی همه اینا ی خواب بود! ن..نه ا..امکان ندارهه!! هقق هقق (گریه و داد)
و دوباره اشک
تبدیل شده بودم ب ی بچه ی لوس ک با کوچکترین اتفاقات گریه میکنه.
شاید...
شاید جهنم واقعی همینه؟!
شاید مرگ بهترین گزینه باشه؟!
***
*ساعت ۶:۰۵ دقیقه
سکوت حکم فرما بود.
شاید زمان ایستاده؟!
هنگ و بی هدف گوشه از پذیرایی نشسته بودم و ب نقطه ای خیره شده بودم.
خبری از بوی دود و نور اتیش نیست...
ینی اتیش خاموش شده؟
با چشمای مملو از اشک از جا بلند شدم و خودم رو ب مبل رسوندم.
و دوباره ظبط...
این چندمین فیلمیه ک دارم ظبط میکنم؟
+س..سلام من کیم ی..یونجی هستم.
راستش ن..نمیدونم ک زن..زنده هستم یا ن...
ساعت دقیق ۶:۰۹ دقیقس و من هنوز دارم نفس میکشم اما... واقعا زندم؟
ن یونجی نباید بغض کنی دختر!
+م..من تشنم، خستم، بغض داره خفم میکنه ول بازم محکومم ب ادامه دادن!
محکومم؟
+هوفف بیخیالش خیلی مسخرس!
م..مامان؟ صدامو میشنوی؟
مرسی ک دیشب ب دیدنم اومدی، بغلم کردی، باهام حرف زدی... و لطفا از طرف من از بابا و بابابزرگ معذرت خواهی کن!
بابا بزرگ ببخشید ک مواظبت نبودم من باید ادم بهتری میبودم اما...
کم کم قطرات گرم اشک صورتم رو نوازش کردن؛
+بابا... معذرت میخوام ک اینبارم نتونستم بغلت کنم، زود میام پیشت و ی دل سیر بغلت میکنم باشه؟
اشکام رو پاک کردم و لب زدم.
+م..من واقعا متاسفم، اما... من اونقد قوی نیستم!
شاید... این بهترین تصمیمه!
ظبط رو تموم کردم و از جا بلند شدم.
+دیگ نه!
ب سمت پنجره ی نیم باز جلوم قدم برداشتم.
جملاتی ک قبلا ب زبون اورده بودم تو ذهنم تکرار میشدن...
"دسته ی سوم ادمایین ک مثل من قایم شدن، نیمی از اونا در نهایت ناامید میشدن و تسلیم سرنوشت میشدن،
و نیمی دیگ کمک میخواستن و سعی میکردن با شرایط کنار بیان!
امید وارم جزء دسته ی دوم باشم..."
اما نه! من مث اونا نبودم:)
با بیرون رفتن از در پنجره و وایسادن رو سکو فلزی ای ک ی زمانی روش گلدونای مامانبزرگو میذاشتم
ترس عجیبی بهم چیره شد، فاصله ی من تا زمین خیلی زیاد بود و قطعا میمردم!
اما بعدش چی..؟ خوراک زامبیای گشنه میشم؛
+اوک یونجی دیگ کافیه!
نفس عمیقی کشیدم،
قدم اول...
قدم دوم...
و قدم سو...
^هی کسی اونجاس؟؟ خواهش میکنم درو باز کنن (داد)
خواستم قدم سوم رو بردارم ک در خونه بشدت کوبیده شد. دوباره؟!
خسته شدم ازین وضع چرا دست از سرم بر نمیدارن؟
کل قدرتمو تو صدام ریختم و با بغض فریاد زدم...
+هی لعنتیی گمشو دست از سرم بردار عوضیی (داد)
با فریادم توجه زامبیای زیادی ب بالا جلب شد، اما... مگ مهمه؟
^ببین دختر من واقعا اونطوری ک فک میکنی نیستم هنوز اونقد عوضی نشدم ک بخوام بخاطر خودم زندگی ی ادمو ازش بگیرمم درو باز کن همچیو توضیح میدمم (داد)
چ پررو!
+فقط ازینجا برو ازتون متنفرممم! (داد)
^اونا دارن میااان لطفاا!!
بهش اهمیتی ندادم و خواستم ب جلو قدم بردارم ک..
^هی گوش کن من با خودم آب دارم میتونیم باهم تقسیمش کنیم ها؟ نظرت چیه اصن همش برای تو!! (داد)
و همین کافی بود ک بدون ذره ای فکر و با سرعت بخوام برم و درو باز کنم
اما تا خواستم حرکتی بزنم تعادلم رو از دست دادم و...
ینی زندگی من اینطوری تموم میشه؟!
اره دیگ خلاصه ک اینطوری🗿🤝🏻
لایک؟:>🍃
۵.۴k
۱۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.